دزدی که قاضی را مبهوت کرد/ دو سال قبل ناگهان به آخر خط رسیدم!
دیگر نمیخواهم به روزهای تلخ گذشته ام باز گردم. از آن روزگار تلخ و سیاه خسته شده ام و باید تاوان گناهانم را پس بدهم ...
در این میان، تعدادی از جوانان تازه به دوران رسیده روستا نیز با من همراه بودند و به چیزی جز خوش گذرانی و تفریح نمیاندیشیدند.
هر روز بیشتر به سوی خلاف کشیده میشدم تا این که روزی مادرم دختری از اهالی روستا را برای ازدواج به من پیشنهاد داد. این موضوع آن قدر جدی بود که حتی پدرم به طور غیرمستقیم آن دختر را برایم خواستگاری کرده بود، اما من هیچ علاقهای به «سکینه» نداشتم.
او دختر خوبی بود و هیچ ایرادی نداشت، ولی من هیچ گاه به ازدواج با او نمیاندیشیدم. با وجود این، پدر و مادرم فکر میکردند اگر من با سکینه ازدواج کنم، از لاابالی گری دست میکشم و سر به راه خواهم شد. این گونه بود که برای فرار از این ازدواج، نقشه سرقت را طراحی کردم. برای اجرای این نقشه ابتدا به سراغ برادر آن دختر رفتم. او جوانی کم سن و سال بود. در حالی که من ۲۷ سال داشتم و هیجانی تصمیم نمیگرفتم.
خلاصه، خیلی زود به برادر سکینه نزدیک شدم و رفاقت صمیمانهای را با او برقرار کردم. چند روز بعد نقشه سرقت احشام یکی از اهالی روستا را با «نعمت» در میان گذاشتم.
او کاملا مخالف بود، ولی من برای اجرای نقشه فرارم از ازدواج باید او را به هر طریق ممکن راضی میکردم، برای این منظور به سراغ یکی دیگر از دوستان هم بساطی ام رفتم و نقشه سرقت احشام را برایش شرح دادم.
وقتی «وحید» به همراهی با من راضی شد، از او خواستم نعمت را نیز قانع کند. او که نمیدانست در ذهن من چه میگذرد، نقشه ام را پذیرفت و دو نفری نعمت را دوره کردیم.
آن قدر از زوایای مختلف او را در تنگنا قرار دادیم تا بالاخره به همکاری با ما رضایت داد و من جزئیات نقشه سرقت را برای آنها شرح دادم و در پایان نیز گفتم اگر کارمان را به درستی انجام بدهیم هیچ کس به ما مشکوک نمیشود، اما در واقع هدف من از نقشه سرقت این بود که خودم را به برادر سکینه یک دزد حرفهای معرفی کنم و او به خواهرش اجازه ندهد تا با من ازدواج کند. این گونه من از شر این ازدواج ناخواسته رها میشدم.
خلاصه، چند روز بعد همه لوازم مورد نیاز دستبرد به احشام را آماده کردم و به همراه نعمت و وحید شبانه وارد ساختمان یکی از اهالی روستا شدیم و علاوه بر چند رأس گوسفند، وسایل ساختمانی دیگری را نیز به سرقت بردیم، اگرچه مالباخته شکایتی را در یکی از مراکز انتظامی مطرح کرد، اما هیچ کس به ما مظنون نشد و من هم با آن دختر ازدواج نکردم چرا که باید از روستا دور میشدم.
از آن روز به بعد و با تقسیم پول احشام سرقتی، من از همدستانم جدا شدم و به مکان دیگری رفتم و به خلافکاریهای خودم ادامه دادم، ولی دو سال قبل ناگهان به آخر خط رسیدم و خودم را موجودی درمانده و بدبخت یافتم. هیچ چیزی نداشتم و با بدبختی و فلاکت روزگار میگذراندم تا این که شبی خداوند دستم را گرفت و راه توبه را نشانم داد. همان شب توبه کردم و دست از کارهای خلاف کشیدم.
دیگر حتی لب به مشروب هم نزدم تا برای یک بار هم شده، راه درست زندگی کردن را تجربه کنم. بالاخره باید گذشته ام را نیز جبران میکردم.
این بود که به یکی از مراکز انتظامی رفتم و با تشریح ماجرای سرقت احشام در سه سال گذشته خودم را تسلیم قانون کردم، ولی ماموران انتظامی حرف هایم را باور نمیکردند و من به ناچار جزئیات بیشتری از سرقت احشام را توضیح دادم.
در همین حال یکی از افسران از پاسگاه محل استعلام کرد و این گونه پرونده ام را از بایگانی بیرون کشیدند و ... حالا هم میدانم مالباخته حاضر به گذشت نیست، اما من میخواهم پاک زندگی کنم و اگر مالباخته کمکم کند تا بتوانم کار کنم و اقساطی خسارتش را بپردازم، دیگر هیچ گاه به دنبال خلاف نمیروم.
خانواده ام نیز در تنگنای اقتصادی قرار دارند و نمیتوانند به من کمک کنند، اما من صادقانه همه اتهامها را میپذیرم و از محضر بازپرس محترم تقاضا دارم تا دستور دستگیری همدستانم را صادر نکند چرا که من آنها را وادار به این کار کردم.